فقر

فقر

دلنوشته هایم راجع به فقر اجتماع

کو دکان گرسنه

روزی  کاسه ی آشی را برای همسایه ا م بردم می دانستم که شوهرش دچار بحران مالی شده و به تکاپو افتاده بود تا به موقع قر ضش را بدهد مجبور شد مبلغ مورد نظر را از ربا خواری قرض گیرد و ماه به ماه بهره ی پولش رابدهد من می دانستم که شوهرش کارگر روز مزد است و توانایی دادن قرضش را داشت چون آنقدربا خانم خانه در ارتباط بودم او  هر وقت که همدیگر را می دیدیم برایم درد دل می کرد مدتی بود که موفق نشده بودم که او را ببینم آن روز که آن کاسه آش را برایش بردم  پسر و دختر کوچکش در را برایم باز کردند آنقدر از دیدن آن کاسه ی آش ذوق کرده بودند هر کدام از آنها می خواست از دیگری پیشی گیرد آن خبر را به مادرشان بدهند من فکر می کردم که آنها آش را خیلی زیاد دوست دارند که این کارها را میکنند ولی وقتی مادرشان امد تا آش را از دستم بگیرد دانه های اشک از چشمانش جاری شد وشرو ع کرد و انگار منتظر بود تا کسی را پیدا کند و برایش درد دل کند همانطور که حرف می زد اشکهایش هم جاری میشد آن مادر درد مند برایم تعریف کرد چطور شوهرش موقع کار پایش لیز می خورد و از یک طبقه از ساختمانی که در آنجا روز مزد بود می افتد و دکتر ها مجبور شدند یکی از پاهایش را قطع کنند و چون صاحب کارش او را بیمه نکرده بود چیزی هم از بابت از کار افتادگی به او تعلق نمی گیرد علاوه بر اینکه دیگر علیل شده و نمی تواند کار کند طلبکارش مرتبا ما را اذیت می کند من تا به حال مجبور شدم بیشتر وسایل خانه ام را بفروشم البته فقط بهره ی پولش را تا به حال دادم پولی هم برای خرج مخارج خانه هم ندارم تا بچه هایم را سیر کنم دیدید که برای آن کاسه آش چقدر خوشحال شدندچون چند روزی می شودکه فقط نان خالی خوردند شما می دانید که من و شوهرم در یتیم خانه بزرگ شدیم و تقریبا در این دنیا بجز چند دوست کس دیگری را نداریم الان هم نمی دانم چکار کنم چند بار تصمیم گرفتم خودم را بکشم ولی دلم برای کودکانم میسوزد نمی خواهم مثل من و شوهرم در یتیمخانه بزرگ شوند تصمیم گرفتم که در خانه مردم کار کنم خودتان می دانیدکه بهر کسی اطمینان ندارند واقعا دیگر نمی دانم چکار کنم از یک طرف شوهر علیلم از طرف دیگر طلبکار وقتی فهمید که شوهرم از کار افتاده شده روزگارمان را سیاه کرده پایش را در یک کفش کرده که اصل پولش را می خواهد نمی دانم چکار کنم اگر کسی پیدا می شد به من کاری دهد تا آخر عمرم دعایش می کنم یکدفعه به یادم آمد که سرایدارمان به شهرش رفته و ما احتیاج به سرایدار داریم مطمئن بودم که مدیر ساختمان ما آنقدر رئوف است حتما قبول می کند که آنجا مشغول به کار شود از فردای ان روز او مشغول به کار  شد و به خانه ی سرایداری که درمجموعه داشتیم نقل مکان کرد وتوانست به کمک  اهالی خِیر آنجا قرضش را بدهد و زندگیش را بگرداند و دیگرکودکانش گرسنه نمانند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: فرخ لقا .فتحی ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

فقر بزرگترین بلای خانمان بر انداز قشر عظیمی از جامعه اند بیاید با اندک کمک هایمان گره کوچکی از مشکلاتشون رو باز کنیم و از شادیشان دلشاد شویم به امید اون روز طلایی


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , ffathi50.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM